نویسندهای از ایران با امضاء محفوظ
گاهی اوقات نوشتن خیلی سخت میشود. آنقدر سخت که احساس میکنی هر ضربهای که به کیبورد میزنی مثل پتکی بر فرق سرت کوبیده میشود. هر چقدر که نویسندهٔ کارکشتهای باشی، باز هم نمیتوانی بدون آنکه دستت بلرزد و چشمانت از اشک خیس شود، بنویسی. مثل وقتیکه میخواهی از دختری شانزدهساله بهنام آرمیتا بنویسی که یک روز صبح از خواب بیدار شد. با همهٔ عشق و شوری که به زندگی داشت لباس بر تن کرد. کولهپشتیاش را برداشت. مادرش را بوسید و از در زد بیرون. دوستش منتظرش بود. هوا پائیزی و دلپذیر بود. با تمام شور جوانی راه میرفتند و میخندیدند. نفس میکشیدند. مقنعههایشان را دور گردن انداخته بودند. نسیم پائیزی به صورت زیبای آرمیتا میخورد و موهایش را نوازش میکرد. پر از آرزوهای دور و دراز برای آیندهاش بود. اما روح پاک و بیآلایش آرمیتا خبر نداشت در کشوری که دژخیمان در سایه منتظرند و دشمن هرگونه نور، زیبایی و روشناییاند، شاید در ثانیهای آرزوهایت به خاک بنشیند.
آن روز دژخیم چنگالهایش را برای آرمیتای زیبا تیز کرده بود. یک سال و چند روز بعد از ظلمی که بر مهسا امینی رفت، این بار عکس و خبر زیبای آرمیتا که همدیار ژینا بود، صفحهٔ اول تمام خبرگزاریها شد.
«آرمیتا گراوند، دختر ١۶ ساله اهل کرمانشاه و ساکن تهران، پیشازظهر یکشنبه ٩ مهر ماه ۱۴۰۲ (اول اکتبر ۲۰۲۳) در متروی شهدای تهران از هوش رفته، به زمین خورده و به بیمارستان منتقل شده است. در شبکههای اجتماعی گفته شده که او بهدلیل عدم رعایت حجاب اجباری، از سوی مأموران مورد حمله فیزیکی قرار گرفته و بنابر برخی اطلاعات، در اثر واردشدن صدمات شدید بیهوش و در نتیجه با آمبولانس به بیمارستان فجر نیروی هوایی منتقل شده است. یک شاهد گفت: «اندکی پس از ورود آرمیتا به داخل واگن مترو، یک مأمور حجاب که چادر بر سر داشت، با فریاد از او پرسید که چرا (موهایش) را نپوشانده است.» آرمیتا به او گفت: «آیا من از تو میخواهم روسریات را برداری؟ چرا از من میخواهی (روسری) بر سر بگذارم؟» بحث آنها به خشونت کشیده شد و مأمور چادری شروع به حملهٔ فیزیکی به آرمیتا کرد و او را بهشدت هل داد.»
از ژینا تا آرمیتا فقط یک فاصلهٔ زمانی یکساله وجود دارد و در هر دو مورد متحجران لَچکپرست دو دختر نوجوان و جوان این ملت را به بهانهٔ حجاب ضربهٔ مغزی کردند که اولی زیر خاک است و دومی در وضعیت کُما در آیسییوی بیمارستان با مرگ دستوپنجه نرم می کند. آرمیتای زیبا در کُما و با دستگاههایی متصل به بدنش بر تخت بیمارستان خفته است. وحوش متحجر، بیمارستان را از همان لحظهٔ اول قرق کرده و اجازهٔ ورود به هیچکس را ندادند. خبرنگاران را قبل از تهیه و انتشار اخبار بازداشت کردند. مادر آرمیتا را همراه پدرش و دو دوست این دختر نوجوان، مجبور به اعتراف اجباری میکنند و بعد مادرش را هم بازداشت کردند. وقاحت و بیشرمی اینها حدی ندارد. هر روز صبح که از خواب بیدار میشویم، هراس این را داریم که نکند آرمیتا دیگر چشمانش را باز نکند. کاش چشمانش را باز کند و بلند شود. جان فرزندان ایران هر روز و هر لحظه از سوی عدهای وحشیِ مزدبگیر در خطر است. گناه او چه بود که باید چنین وحشیانه با او برخورد شود. تا کی میخواهند بهخاطر تکهای لَچک بر سر، زنان و دختران ایرانی را بزنند و بکشند و شکنجه کنند؟ آرمیتا طی سالهای اخیر با جدیت مشغول فراگرفتن نقاشی بوده و در کنار نقاشی بهصورت حرفهای به ورزش تکواندو مشغول بوده است. همهٔ آنچه نوجوانی با عشق به زیستن انجام میدهد. پدر آرمیتا کارگر ساختمانی است. خانواده با رنج و مشقت فرزند خود را به این سن رساندهاند و با ازخودگذشتگی تلاش کردهاند تا او معنای زندگی را بفهمد. اما آرمیتا اکنون در کما بهسر میبرد تنها بهجرم اینکه خواسته موهایش را رها کند. اوباشِ حاکم بر ایران حق انتخاب زنها را برای چگونه زیستن به رسمیت نمیشناسند. اما کور خواندهاند. دیگر هیچچیز به عقب باز نخواهد گشت. زنان ایرانی از ابتدای جنبش «زن، زندگی، آزادی» سطح بیسابقهای از شجاعت را نشان دادند. آنها روسریهایشان را سوزاندند، در برابر باتوم و گلوله ایستادگی کردند و با وجود ترس از حملهٔ اسیدپاشی، و هزاران خطر دیگر ایستادگی کردند و خواهند کرد. ما زنان ایرانی به عقب و موقعیتی که قبل از مرگ مهسا داشتیم، برنمیگردیم. بیش از چهار دهه زنان را به بردگی کشیدند و آزادی در انتخاب نحوهٔ پوشش و کنترل بر بدن خود را از آنها سلب کردند. اما پس از تولد این جنبش نوین، زنان ایرانی با استقامت و عزم قابلتوجهی که نشان دادهاند، چشم در چشم در برابر حکومت ایستادهاند و نشانهای از عقبنشینی از خود بروز نمیدهند. ما دیگر نخواهیم ترسید. کشتید، کور کردید، زندانی کردید، اما شجاعت تکثیرشدنی است. ظلم شما روزی به سر خواهد آمد چرا که تاریخ گواه این است که عاقبت ظالم نابودیست. بهقول فریدون فرخزاد: «باشد که روزگار ظلم به سر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهرهٔ مردم بدرخشد و عشق و آزادی آن سپیدهدمی گردد که بهسوی آن گام برمیداریم.»